مهد علیا زنی قدرتمند و بااراده بوده که ایران رو همواره عاشقانه

دوست داشته... اگر اشکال های شرعی داشته (که واقعا بعید میدونم)

به خودش مربوط میشده...

چیزی که به ما مربوطه خدماتی است که برای این آب و خاک انجام داده

... دیالوگی در سریال سالهای مشروطه به امیر کبیر خطاب میشه: امیر

باید بره تا کبیر شه... امیر کارهایی که لازم بود رو انجام داد. هم به اسلام

هم به  ایران خدمت کرد

اما هرکسی میاد و بعد مدتی میره این مدت دست خداس و شاید مهد علیا

وسیله بوده... و البته موضوع دیگه ای هم هست که مهد علیا فقط در عزل امیر نقش داشته

و تا حدودی با قتل امیر مخالف هم بوده... مهدعلیا فکر ازدواج با امیر رو داشته

اما وقتی امیر با خواهر شاه ازدواج میکنه به مرز جنون میرسه و شخصیتش

خاکستری میشه اون موقع است که کلنل فرانت و آقاخان نوری تمام سعی

خودشون رو میکنن تا بتونن مهدعلیا رو راضی به این کار کنن تا جلوشون

رو نگیره... این که مهدعلیا سرپرست قاتلان امیر کبیر بوده شایعاتی است که برای

بزرگتر کردن مرگ امیر به خورد مادادند... سرپرستان حکومت باید از پس

اوضاع کشور بربیان(شاهان) وگرنه قرار ن

یس صدر اعظم برای کشور با درباریان بجنگه... فکر ما از ریشه خرابه...

بیاین به روشنی نگاه کنیم... مهد علیا زنی فوق العاده بوده که حق اونه

در تاریخ بهتر از او یاد بشه... راستی کدام مورخی زمان آخرین ملاقات

امیر و مهدعلیا اون جا بوده که

بفهمه و ثابت کنه که امیر به اون روسپی گفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

متشکرم که وقتتون رو به این مطلب اختصاص دادید..



تاريخ : یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:, | 15:19 | نویسنده : آرمان |

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و

با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و

من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ

مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!

چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم

گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت

اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم

که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش.

به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن

وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

 

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون

روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم

و گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه!

 

یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود

خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه

وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران

کنم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم.

اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی

اینکارو می کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و

قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه

فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه

شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه

ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه.

درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه ... و

اینطوره که آدمها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه

روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست ...
و این تفاوت عشـق است با ازدواج ...

 



تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:, | 17:17 | نویسنده : آرمان |
  • مطالب علمی
  • سماق